داستانها

قسمتی از 9 سال اسارت من، بقلم ذکرالله فانی.

……. در همان روز (14/ 5/ 60) پس از مراجعت از تبریز حدود ساعت 5 الی شش عصر بوده که در مدخل باغ و خانه مسکونی مشغول رفع نواقص ماشین بودم و عندلیب بابائیان و گلشن سلطانی هم با من بودند و به من کمک می کردند. بغتتاً یک دستگاه پیکان سفید رنگ سواری وارد راه خانه ما شد و در نزدیکی ما توقف کرد چهار نفر از پیکان پیاده شدند سه نفر ناشناس و در لباس پاسداری و یوسف عبدالصمدی سیسان. چون یوسف بناحق با ضرغام اختلاف به وجود آورده و بر سر زمین شرارت می کرد خیال کردم که آنان آمده اند از من تحقیق بکنند غافل از اینکه آنان ماموریت دارند که مرا جلب و به زندان ببرند. آنان با ارائه برگ کاغذی که صدر آن با عنوان دادگاه انقلاب تبریز کلیشه شده بود و در متن نوشته شده بود ( ذکرالله فانی جهت تحقیق به دادگاه انقلاب معرفی شود) وقتی که آن را خواندم که برگ کوچکی بود و در ضمیمه اش ورق بزرگی داشت و به طوری که از کناره هایش دیده و معلوم می شد دارای امضاهائی بود. خواستم ورق را برگردانده و آن را هم ببینم و بخوانم یکی از پاسداران که با من طرف صحبت بود اظهار داشت حق نداری آن را بخونی و در مقابل دستور کتبی دادگاه انقلاب اعلام آمادگی کردم که بروم چون با پیژاما بودم پاسدار گفتکه آیا شلوار می پوشی یا همینطوری میروی؟ گفتم البته که شلوار می پوشم. پس گفت این ماشین را هم ممکن است ببریم بعد گفت خانه را هم بازرسی می کنیم بدینسان خانه را هم بازرسی کردند و هر آنچه به زعم خود لازم می دیدند بر می داشتند. در طبقه بالای عمارت دو کمد دیواری بزرگ که کلیدهاشان در دسترس نبودند گفتم می خواهید بشکنید و یا مهر موم کنید و بعداًکلید ساز بیاورید و باز کنید. پاسدار بازرسی کننده در بیرون به پاسداری که معلوم بود سمت ارشدیت بر آنان داشت گفته مرا بازگو نمود. قبل از اینکه او نظر بدهد یوسف عبدالصمدی گفت بشکنید ولی او گفت چرا بشکنیم لازم نیست. وقتی که خواستیم برویم در زیر نهر بِچِه و کنار پلی که خودم بر روی نهر زده بودم آن پاسدار مرا به کناری کشیده و خم شده سنگ کوچکی از زمین برداشته و گفت نگران مباش گزارش کرده بودند. که در خانه شما مثلاً این سنگ هست ولی ما چیزی پیدا نکردیم. و اما من به حق الیقین می دانستم که دیگر رهائی بر من غیر ممکن خواهد بود و با خود می گفتم که هیهات که من سیسان را ببینم و اما با توجه به مسائل روانی و روانشناسی صحیح نمی دانستم که با کسی اعم از خودی و غیره خداحافظی کنم و مثل این وانمود می کردم که می روم و بر می گردم. مسلم بود که مرا با همان ماشین خودشان خواهند برد و چون ماشین ما عیب فنی داشت از بردن آن گذاشتند. به یوسف عبدالصمدی هر چه زور زدند که در آنجا بماند و آنان با من خودمانی باشند قبول نکرد دو نفر از پاسداران یکی راننده و دیگری در بغل دست نشستند و من و یوسف و یکی دیگر از پاسداران در ردیف عقب نشستیم پس از آنکه به راه افتادیم یکی از پاسداران گفت گمان می کنم برای عمارت بیش از دو میلیون خرج شده است یوسف گفت نه دو میلیون و بلکه بیش از چهار میلیون باز هم یکی از پاسداران گفت بهائیان دشمن امام زمانند. بعد یکی از پاسداران مرا مخاطب قرار داده گفت فرق بهائی با مسلمان چیست قبل از اینکه من جوابی بدهم آن پاسدار راننده که سمت ارشدیت هم داشته گفت بگذار جواب این آقا را من بدهم گفتم بفرمائیدگفت بهائیان می گویند که امام زمان ظهور کرده و ما آن را شناخته ایم ولی ما می گوئیم هنوز ظهور نکرده است و در انتظار ظهورش هستیم در همین لحظات بود که ماشین به جاده رسیده و به طرف تبریز پیچید بعد از آن کار و صحبتی با من نداشتند خودشان از هر دری حرف می زدند و لفاظی می کردند تا آنکه از دروازه شهر وارد شدیم آفتاب غروب کرده بودو هوا منقلب شده و نم نم می بارید که وارد حیاط دادگاه انقلاب شدیم که همگی ازماشین پیاده شدیم همه دفترهای دادسرا و دادگاه انقلاب تعطیل کرده و رفته بودند هر چه تلاش کردند که کسی را بیابند و صلاحیت داشته باشد که مرا رسماً بازداشت نماید ممکن نشد یوسف هم با آنان هم آواز شده و این طرف و آن طرف می رفت. در این لحظات بود که پاسدار سن بالائی سر رسید و مثل اینکه خیلی هارت و پورت می کرد. گفت آنکه می گفتید این است که آوردید؟ یوسف بلافاصله گفت حاجی اگر این را بکشید کسی نمی تواند در آنجا بماند. او هم وقیحتر از یوسف گفت باران باریده از سگ هم نجس تر شده است ببریدش تو (یعنی زندان) لذا مرا به زندان بردند که با دادگاه انقلاب چسبیده به هم هستند چون رسماً بازداشت نبودم در محوطه زندان به محلی بردند که در آن وقتها بدانجا تحت نظر می گفتند و کسانی که در آنجا نگهداری می کردند که رسماً بازداشت و زندانی نبودند (بعدها که آن پاسدار را شناختم به گِن جعفر مشهور بود و یکی از اعضای کمیته مستقر در زندان و نمی خواهم فلسفه گن بودنش را بنویسم گن به زبان ترکی آذری به معنی گشاد است) عند الورود به دفتر همان محل (تحت نظر)که چند نفر در آنجا بودند از اتهامم پرسیدند گفتم بهائی هستم. وقتی بازرسی بدنی می کردند کمربندم را گرفتند و هرگز پس ندادند. تقویم کوچکی داشتم که در آن عکس حضرت علی بود. یکی گفت ببین در جیب بهائی عکس علی هست. به یکی از اطاقها مرا فرستادند چند نفر از اهالی اطاق گفتند در اینجا محل خالی نیست. پس از مراجعه به دفتر گفتند بیخود می گویند که مجدداً مراجعه و در آنجا دم در نشستم.پرسیدند اتهامت چیست گفتم بهائی هستم. گفتند اگر اینطور باشد که می کشند. گفتم هر چه دلشان می خواهد بکنند من بهائی هستم. یک نفر به نام حسن آذرنیا گفت آفرین. به این می گویند عقیده و ایمان. بعد پرسیدند آیا شام خورده ای؟ گفتم نخورده ام. شام تهیه کردند و منهم قدری خوردم. پسر جوانی در صدر اطاق پیش آن حسن آذرنیا نشسته بود و به او سید می گفتند فارس زبان هم بود و خیلی به او احترام هم می کردند. به گفت و شنودها دقت می کرد ولی دخالت و اظهار نظر نمی کرد. بعد از ساعتی که به دستشوئی رفتم او هم آمده و درسالن دستشوئی خودش را معرفی کرد که منهم بهائی هستم و اما تا به حال نمی دانند که بهائی هستم (بهنام موسوی بود) از علت گرفتاریش پرسیدم گفت آن نه نفری که اخیراً در تبریز شهید شدند یکی از آنها (مهدی باهری) دائی خانم من بوده به سر خاک آمدیم و از قبور شهدا عکس برداشتم و خواستم از جلو دادگاه انقلاب هم عکس بر دارم که در ضمن عکس برداری به من مظنون شده و دستگیرم کردند. (نه نفر که چند روز پیش هفتم مرداد ماه به شهادت رسیده بودند عبارتند از دکتر اسماعیل زهتاب ، حسین اسدالله زاده ، عبدالعلی اسد یاری ، دکتر پرویز فیروزی ، دکتر مسرور دخیلی ، الله ویردی میثاقی ، منوچهر خاضعی ، حبیب تحقیقی و مهدی باهری)…………..